حال سگ
در این داستان "جلاله" با ورود به دانشگاه و آشنایی با "نیما" در پی زندگی تازهای است. او روزها را بیخیال، تنها با فکر نیما سپری میکند تا این که روزی برادر پرخاشگر او ـ ایوب ـ در مشاجرهای، دوستش بیژن را با ضربۀ چاقو از پا درمیآورد. خانوادۀ بیژن به رغم دوستی چند ساله با خانوادۀ جلاله، تقاضای قصاص میکنند و دادگاه نیز حکم اعدام ایوب را صادر میکند. "بهمن"، برادر بیژن و خواستگار سابق جلاله، میتواند رضایت مادرش را جلب کند اما به یک شرط، و جلاله به رغم نفرتش از بهمن و علاقهاش به نیما میپذیرد که به خاطر خانواده، خود را قربانی کند؛ او پس از قبول این شرط با ماجراهای بسیاری روبهرو میشود که نه تنهای زندگی او بلکه زندگی تمام اعضای خانوادهاش را تغییر میدهد.