عینک
داستانهای اجتماعی / داستانهای اجتماعی - ادبیات نوجوانان
داستان درباره پسرکی است که گمان میکند چون برادر و پدرش عینک میزنند او نیز هنگامی که بزرگ شود، از عینک استفاده خواهد کرد .تا این که یک روز، پدرش او را با خود به مطب چشم پزشکی میبرد تا چشمهایش را معاینه کند، پسرک احساس میکند بزرگ شده است .این در حالی است که چشمهای پسرک نیازی به عینک ندارد .از همینرو، ناراحت میشود ولی دکتر برای او توضیح میدهد که عینک نشانه بزرگ شدن نیست .پس از آن، پدر برای او عینک آفتابی میخرد و او درمییابد که بدون عینک میتواند همان کتابهایی را که پدرش میخواند، بخواند .این داستان مصور و رنگی برای گروه سنی "ب "تدوین شده است .