اندیشه نو
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 - مجموعهها
در گورستان غوغای غریبی برپا بود. زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان، همه و همه با چشمهای گریان، نگران و غمگین به اطراف مینگریستند. من نیز ماتم زده و اندوهناک، انگار به زمین دوخته شده بودم، تحت هیچ شرایطی قدرت بلند شدن نداشتم. تمام انرژی و توان من در این جا آرمیده بود. قلبم پر از درد بود. تمام جان و هستی من، در این منزلگه آرام، به خواب ابدی رفته بود. صدای ضجه و زاری چند نفر را از پشت سر خود شنیدم؛ اما انرژی برای برگشت پشت سر خودم را نداشتم. ناگهان صدایی آشنا مرا مخاطب قرار داد. نگاهم به سمت آن صدای آشنا دوخته شد و دنیا یک باره بر سرم تیره و تار شد...