به عطر سبز زیتون
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
راننده اسنپ در خیابانهای شلوغ و پرترافیک، در حال پیدا کردن مسافری با قیمت مناسب است، هوا گرم و کلافه کننده است و ترافیک میتواند آتش این کلافگی را بیشتر کند. اسنپی در حالی که به شدت از این وضع خسته شده است، تخمه میشکند. گویا ارث پدرش را از تخمهها طلب دارد. همه حرصش را زیر دندانهایش جمع میکند و به جان آنها میافتد. ممتد بوق میزند و گاهی سرش را از پنجره بیرون میآورد و یک کلمه نه چندان محترمانه نثار ماشین بدبخت جلویی میکند، گویا مقصر تمام مشکلات ترافیک کلانشهر تهران، گردن همان راننده جلویی است...