گنج بزرگ
داستانهای اجتماعی / داستانهای آموزنده
در روستایی پیرمردی زندگی میکرد که همیشه بخشی از محصولات مزرعه خود را به فقیران میبخشید. او پیر بود و روزبهروز ضعیفتر میشد. تا این که سرانجام از دنیا رفت و مزرعة او بین دو پسرش تقسیم شد. پسر بزرگتر راه پدر را ادامه داد، اما پسر کوچکتر به نیازمندان کمک نمیکرد و قصد داشت پولهایش را جمع کند. روزها گذشت تا این که دیگر بارانی نبارید و مزرعه خشک شد. برادر کوچکتر نزد برادر بزرگتر رفت و چارهجویی کرد، برادر بزرگتر به او یادآوری کرد که همیشه با دلجویی از فقرا میتوان رضایت خداوند را به دست آورد. سپس برادر کوچکتر از کارش پشیمان شد و هر دو با کیسههایی از گندم به ده رفتند و به فقیران کمک کردند. مردم نیز از رودخانه آب آوردند و قسمتی از مزرعه را آبیاری کردند. آن شب همه خسته بودند و به خواب عمیقی فرو رفته بودند که نیمههای شب ناگهان باران شروع به باریدن کرد و مزرعه دوباره سرسبز شد. کودکان در این کتاب در قالب داستان میآموزند که بزرگترین ثروت، رضایت و خوشنودی خدای مهربان است.