کلونک
پسرکی پرانرژی و علاقهمند به بازی هاکی در ماههای آخر نوجوانی در حال بازی هاکی روی یخ، پایش صدمه دیده و مجبور میشود به مدت دو ماه گچ را به دور پایش تحمل کند. او که دیگر قادر به فعالیت نیست، زنگهای تفریح را در سالن مدرسه همراه دیگر بچههای بیمار گذرانده و با همکلاسی خویش، کلونک، که دچار نوعی فلج دست است، بیشتر آشنا شده و از طریق وی به مطالعهی کتاب علاقهمند میشود. پسر کشف میکند که کلونک گاه در حال مطالعه به طرزی مرموز غیب شده و پس از مدتی ظاهر میشود. او هرقدر سعی میکند تا این راز را دریابد موفق نمیشود. اما دوستی بین آنها روز به روز محکمتر میشود و سرانجام کلونک پرده از راز خویش برداشته و کشف وی را تایید میکند اما حتی کلونک هم نمیداند دقیقا این مساله چطور انجام میشود، او فقط میداند بر اثر تمرکز بسیار زیاد این اتفاق پیش میآید. روزی که پسرک گچ پایش را باز میکند، با شادی به سمت خانهی دوستش میرود تا این خبر را به وی بدهد اما متوجه میشود خانوادهی وی در حال مهاجرت به "کبک" هستند. پسر و کلونک آخرین ساعات را در کنار یکدیگر گذرانده و سرانجام ناگزیر به خداحافظی میشوند. یاد و خاطرهی کلونک همیشه با پسرک است چرا که به لطف وی و مطالعه، او دوران بلوغ را خیلی راحتتر و بیدردسرتر از هم سن و سالهای خویش پشتسر میگذارد. سی سال بعد که پسرک به نویسندهی موفقی تبدیل شده، در نمایشگاه کتابی در کبک با کلونک ملاقات میکند که حالا مخترعی ثروتمند است.