عقربه کوچیکه گم شده!
شعر کودکان و نوجوانان
نیما پسر کوچک خانواده بود و هنوز به مدرسه نمیرفت. یک روز پدر نیما با بستهی کوچکی که یک ساعت دیواری داخل آن بود، وارد خانه شد. پدر نیما دربارهی نحوه استفاده از ساعت توضیحاتی به نیما داد و آن را روی دیوار نصب کرد. چند روز گذشت. موقع نهار نیما به طرف ساعت رفت تا زمان را ببیند؛ ولی ناگهان فریاد زد: «مامان عقربه کوچیکه گم شده!»، مادر نیما خندهای کرد و گفت: «پسرم، الان ساعت دوازده ظهره و عقربه کوچیکه زیر عقربه بزرگه قرار گرفته.»