یک اسب توی فنجانتان افتاده است!
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14 / داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
در را باز میکنم. هیچ کس توی شرکت نیست. راست میگویند آدم از یک لحظه بعدش خبر ندارد. اصلاً فکر نمیکردم امروز مسئول دفتر مدیرعامل باشم. مینشینم روی صندلی مامان. چرخدار است. میچرخم؛ چند دور. با صندلی چرخدار چند بار از این طرف اتاق به آنطرفش میروم و همانطور که روی صندلی نشستهام، درِ دفتر آقای سالار را باز میکنم و گشتی هم توی آن میزنم.