مونس
«مینا» در سانحة رانندگی، پدر و مادرش را از دست داد و مدتی در خانة عمویش زندگی کرد؛ پس از مدتی پسرعمویش ـ پویان ـ برای تصاحب ارثیة او، به او پیشنهاد ازدواج داد، و به همین دلیل مینا خانة آنها را ترک کرده و به خانة پدریاش بازگشت او مدتی در مغازة عکاسی پدرش کار کرد تا این که توانست شخصی به نام «آقاجواد» را در مغازه استخدام کند. مینا بعد از مدتها به سراغ دوستان و مربیان سابق خود رفت. او قبل از تصادف یکی از شاگردان خوب باشگاه تکواندو بود که موفقیتهای بسیاری در کارنامهاش داشت. پس از مدتی «آبتین» ـ پسر آقاجواد ـ نیز در مغازة عکاسی مشغول به کار شد. مینا اوقات خود را در مغازه و باشگاه سپری میکرد تا این که احساس کرد کمکم به آبتین علاقهمند شده است. روزی به پیشنهاد آقاجواد، همگی به شمال و کنار دریا رفتند و مینا در انتظار فرصتی بود که بتواند راز دل خویش را با آبتین درمیان بگذارد.