عید تا عید
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
هر روز صبح، آن موقع که هنوز سپیده سحر دم نزده بود، مش اسدالله توبرهاش را برمی داشت تا با رفقایش، مش کریم، نصرالله و خانباز عرب روانه جنگل شود. اسدالله همانطور که گیوههایش را میپوشید گفت: لازم نکرده دلت مثل سیر و سرکه بجوشه! کار یه روز و دو روز نیست که زن. میبینی که هر روز خدا دارم می رم، تنگ غروبو سر و مر و گنده عین یک گوزن جلوت وایسادم. حالا امروز هوا یکم گرفته، از دیروز تا حالا اگر میخواست بارون بیاد که حالا اومده بود.