عشق با زمستان میآید
داستانهای کوتاه انگلیسی - قرن 20م.
«جورج»، سالها بدون تلویزیون زندگی کرده است. تلویزیون به او حس گمگشتگی و تنهایی میداد. اداره پست محلی اخیرا تلویزیونی به دیوار نصب کرده تا صف مردمی را که در صفهای طولانی به انتظار میایستادند را گرم کند. جورج، توجهی به این موضوع نداشت و معتقد بود که نباید عمرش را در این راه هدر دهد. با این حال همسایههای او جورج را دوست داشتند؛ جورج آپارتمانش در طبقه بالای خانه سالمندان «گرینپونیت» قرار داشت و او هر روز شاهد کسانی بود که شبیه خودش بودند و...