قارغی چردهیی
آن روز هوا آفتابی و تمیز بود، درختان و گلها بیدار شده بودند و جغد به خانهاش برمیگشت؛ باد با خود مهمانی آورده بود؛ یک دانۀ نی. باد دانه را روی زمین گذاشت و رفت. نی روز به روز بلندتر و بلندتر میشد، سبز شده بود و همچنان به رشد خود ادامه میداد؛ تا این که زمستان شد. با شروع سرما، نی زرد و زردتر شد و احساس کرد که لحظۀ مرگ او فرا رسیده است. در یکی از روزهای زمستان با فشار باد، نی شکست و دانههای درونش در همهجا پخش شد. او با خود گفت که دیگر عمرش به پایان رسیده است. بهار که آمد، همهجا سبز شد و گلها بیدار شدند، آنجا نیستان شده بود.