راز کوچههای آجری: مجموعه داستان
وقتی هق هق اشک میریخت که مادرجون اولین موی سفید توی سرم پیدا شد و من هنوزدارم ریشه به فرش تو میزنم. رفتی و ایستادی روبه روی آینه چشمانت را خمار کردی و مستانه گفتی هر وقت یه دونه موی سفید توی سرم پیدا بشه که زندگی تموم نشده و ... اینها بخش کوتاهی از داستان «حکم زندگی» است که در کتاب «رازکوچههای آجری» بیان شدهاست. در این کتاب داستانهای کوتاه با بیان نسبتا ادبی به چاپ رسیدهاست.