خاطرات یک بزمجه (داستانهای طنز و نطنز)
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 / طنز فارسی - قرن 14
جانم برایتان بگوید که خانهی ما در یکی از کوچههای منتهی به اتوبان کردستان بود که آن زمانها، اتوبان نبود و همیشه فکر میکردم که اگر سر خر را کج کنم و دوچرخه را بیندازم توی سرازیری خیابان کردستان تا ته خیابان را میتوانم همینطوری پرواز کنم، اما بابا همیشه منعم میکرد، بیآنکه برایم توضیح دهد که چرا نباید این کار را بکنم. بالاخره یک بار که چشم بابا رو دور دیدم، پیچیدم توی سرازیری و حالا نرو و کی برو.