آیدا و زنگولهی طلایی
«آیدا» و پدرش در روستای کوچکی زندگی میکردند. تمام اهالی روستا به خاطر خشکسالی به شهرها و روستاهای دیگر رفته بودند. یک روز آیدا باغچهای درست کرد و با مقدار کمی از آب اندک درون چاه سبزی و سیبزمینی کاشت و برای دور کردن پرندگان مترسکی درست کرد و زنگولة طلایی را که پدر برایش خریده بود به آن آویخت. چند شب صدای زنگوله شنیده میشد، اما آیدا تصور میکرد باد مترسک را تکان میدهد. اما روزی دید که تمام محصولاتش چیده شده و مرتب است و دریافت کسی آنجا بوده است. وقتی از مترسک پرسید، صدایی جوابش را داد و گفت تمام کارها را او کرده است. آن صدای شاهزادهای بود که سالها قبل با طلسم جادوگری ناپدید شده بود. بعد از مدتی پدر آیدا تصمیم گرفت به خاطر خشکی کامل مزرعه از آنجا برود، اما آیدا که به شاهزاده علاقمند شده بود، نزد او رفت تا همهچیز را بگوید. تا این که بارانی تند شروع به باریدن کرد و جادو باطل شد و بعد از آن آیدا و شاهزاده در کنار هم به زندگی ادامه دادند. این داستان تخیلی با زاویة دید سومشخص برای گروه سنی «ب» روایت شده است.