کلاریس
«کلاریس» با پدر و خواهر خود زندگی میکرد. برادرش کاظم خارج از کشور بود. با وجود این که کلاریس مشکلی نداشت، اما همیشه غمگین بود و در تنهایی خود به ساحل خیره میشد. گوش میکرد و همزمان آواز میخواند و گریه میکرد. کلاریس 25ساله شده بود. او زیبا و ساده و بیآلایش و مورد حسادت زنان و دختران فامیل بود. او در یک بانک برای حسابداری استخدام شد و با فردی به نام کامبیز که مثل خودش از خانوادة بافرهنگ و مذهبی بود ازدواج کرد. روزهای خوش آنها کمدوام بود. کامبیز در اثر تصادف ویلچرنشین شد و قدرت تکلم خود را از دست داد. کامبیز بعد از مداوا در خارج از کشور توانایی راهرفتن پیدا کرد. اما هیچگاه نتوانست صحبت کند. او در دفتر خود برای کلاریس مینوشت که اگر او را دوست دارد دنبال زندگیاش برود، اما کلاریس در وجود کامبیز اشکال مهمی نمیدید و عاشقانهتر به زندگی با او ادامه میداد. در این کتاب داستانهای دیگری با عناوین دختر ایل، سرنوشت، در سرای بیکسی، خاطرات مرده، راز شب و... به نگارش درآمده است.