کلاغ فداکار
کلاغها - داستان / داستانهای آموزنده
در وسط دهکدهای، درخت گردوی بسیار بلندی بود که هر روز کلاغ سیاهی، روی شاخههای آن مینشست و قارقار میکرد. مردم روستا که کلاغ را پرندة شومی میدانستند، با شنیدن صدای قارقار کلاغ، به طرفش سنگ پرتاب میکردند. تا این که یک روز کلاغ آنها را متوجة آتشسوزی یکی از مزرعههای اطراف روستا کرد. بدینترتیب مردم به اشتباهشان پی بردند و از کلاغ خواستند که در روستا بماند. مخاطبان این داستان آموزنده گروه سنی «ب» هستند.