سایه مداد رنگیها
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 - مجموعهها
روزی روزگاری آهویی لابهلای جنگل میدوید. یک شکارچی با اسلحه بزرگی میخواست آهو کوچولو را شکار کند. ولی گنجشکها و پرندگان به آهوی کوچولو گفتند که آن شکارچی میخواهد او را شکار کند. آهو کوچولو با سرعت خیلی بالایی دوید و از دست شکارچی فرار کرد. شکارچی سرگردان بود که آهوی کوچولو را گم کرده است. همان طور که میدوید، خرگوشی جلوی او را گرفت و به آهوی کوچولو گفت: سلام اینجا چه میکنی؟ آهو کوچولو گفت: از دست شکارچی فرار میکنم. خرگوش گفت: شکارچی! همان که پدر و مادرت را کشت؟