باتلاق شنی
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
ذهن «هلگا کرین» وقتی به پناهگاهی که مذهب در اختیارش گذاشته بود بازگشت، تقریبا آرزو کرد که کاش این پناه تنهایش نگذاشته بود. توهم بود. آری. اما بهتر بود، بسیار بهتر از این واقعیت هولناک. مذهب، بهرغم همه چیز، فواید خود را داشت. قدرت درک را کِرخت میکرد. از زندگی عریانترین واقعیتهایش را میزدود. مخصوصا برای فقرا و سیاهان فواید خود را داشت. برای سیاهان. سیاه پوستان و هلگا کرین به این نتیجه رسید که این همان چیزی است که کل نژاد سیاه در امریکا دچار آن است، این ایمان احمقانه به خدای سفیدپوستان، این اعتقاد کودکانه به جبران کامل همه بدبختیها و محرومیتها در «جهان دیگر». اعتقاد راسخ «ساری جونز» به اینکه «تو اون دنیا همه پاداش می گیریم» به یادش آمد و ده میلیون آدم درست به اندازهی ساری از این اطمینان داشتند. چقدر خدای سفیدپوستان به اینکه اینقدر خوب آنها را دست انداخته بود میخندید!... .