تو را من چشم در راهم (مجموعه داستان)
داستانهای فارسی - قرن 14
دو ساله بودم که مادرم از دنیا رفت و پس از آن، 24 سال تمام به همراه پدرم و دو برادرم زندگی کردم. پدرم خودش را وقف من کرده بود، به طوری که بدون من نفس هم نمیکشید. تا این که آن روز "امیر" را دیدم و او من را دید؛ و در پی آن دیدار، ملاقاتهای او و خانوادهاش با پدرم و برادرهایم؛ تا سرانجام با تعهدات فراوان امیر، به عقد او درآمدم. سالهای اول به خوبی گذشت، پسرم شایان بزرگ و بزرگتر میشد. تا این که امیر به بهانه ادامه تحصیل و پیشرفت، من و پسرم را به آلمان آورد. جدایی از پدرم برایم عذابآور بود ولی به خاطر امیر و علاقههایش حاضر به ترک ایران شدم؛ ولی امیر پس از رسیدن به آلمان، درس را کنار گذاشته و به دنبال راه انداختن کاسبی خود شد. پس از چندی هم نسبت به اعتقادات من و حتی نماز خواندنم اعتراض میکرد و از من میخواست مانند او، دوستانش و دیگران آزاد زندگی کنم؛ وقتی تهدیدهای او در ترک اعتقاداتم سازگار نشد، پسرم شایان را با خود برد. روزها به انتظار بازگشتشان بودم، اما خبری نشد. با مشورت پدرم و با هزار جان کندن، از پسرم، خانهام و خاطراتم گسستم و به سوی ایران پرواز کردم؛ با خود فکر کردم خدا هست، خدایی خواهد بود؛ خدایی که اگر بخواهد حتی دو خط موازی هم را در بینهایت دور به هم میرساند. مجموعه حاضر حاوی هفت داستان کوتاه برای نوجوانان تحت این عناوین است: تو را من چشم در راهم؛ ایستگاه آخر؛ زیر باران؛ برگی از یک زندگی؛ نصیرخان؛ چشم به راه؛ و پلهای شکسته.