یک روز به یاد ماندنی
داستانهای حیوانات
در یک روز زیبای تابستان، «پینکی» و «پرکی» سوار بر ماشین قرمزشان، به ساحل میرفتند و خیلی خوشحال بودند. آن روز، قرار بود با ماسههای ساحل یک قلعة شنی زیبا درست کنند. آنها خیلی زود به ساحل رسیدند و ماشین قرمزشان را همانجا پارک کردند و مشغول درست کردن قلعة شنی شدند. قبل از این که قلعة آنها کامل شود، الاغی را با صاحبش دیدند و صاحب الاغ به آنها اجازة الاغسواری داد. الاغ که «دانکی» نام داشت، یورتمه میرفت و پرکی و پینکی از الاغسواری لذت میبردند. آنها بعد از الاغسواری به ساحل آمدند و دیدند که ماشینشان به خاطر مد، داخل دریاست. صاحب الاغ تصمیم گرفت به آنها کمک کند و با کمک دانکی ماشین را از آب بیرون کشید. پرکی و پینکی برای تشکر چند هویج به دانکی دادند و او را سوار ماشین خود کردند و هر سه روز خوبی را کنار دریا گذراندند. این کتاب برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.