طوطی و بقال: بر اساس حکایتی از مثنوی مولوی
در روزگاران گذشته مرد بقالی زندگی میکرد که همیشه کماقبال بود و درآمد زیادی نداشت. تا این که روزی در میان شهر، طوطی رنگارنگی را دید که به زیبایی سخن میگفت. بقال، طوطی را خریده و به دکان خود برد و از آن پس، مغازهاش به اعتبار طوطی رونق گرفت. مرد آنقدر به طوطی اعتماد پیدا کرده بود که مغازه را به اختیار او گذاشته و برای رفع امور از آن خارج میشد؛ اما از طرفی هم بقال روز به روز حریصتر و خسیستر میشد. روزی در غیاب بقال، طوطی بر اثر حادثهای ظرف روغن را شکست. بقال با دیدن ظرف شکسته چنان بر سر طوطی زد که پرهای سرش ریخته و کچل شد. طوطی از آن پس دیگر با کسی حرف نمیزد. تا این که روزی مردی طاس وارد مغازه شد. طوطی تصور کرد که او هم بر اثر ریختن روغن کچل شده و این را به آواز به او گفت. همه خندیدند؛ بقال گمان کرد که طوطی دوباره ناطق شده و صبح روز بعد مانند گذشته، طوطی را در مغازه آزاد گذاشت؛ غافل از این که طوطی از او رنجیده و در اولین فرصت از مغازه پرگشود و فرار کرد.