مراقب خودت باش الان برمیگردم ...
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 - مجموعهها
وقتی در اتاق باز شد، سه زن و یک کودک به داخل آمدند. دو زن شادمان به نظر میرسیدند و زن سوم نگران و مضطرب بود. سلام کردم و منتظر ماندم هر سه بنشینند. چهره شادمان آن دو زن مرا بر آن داشت که تصور کنم میتوانم از روزهای خوب زندگیشان بپرسم؛ اما یک دفعه یکی از آنها که شاد به نظر میرسید، به زن سوم شاره کرد و گفت: این خانم با همه با هم فرق دارد. امروز که با هم به این جا آمدیم نمیدانید چه دروغهایی گفتهایم که او هم همراهمان باشد. با تعجب گفتم: دروغ گفتهاید؟ گفت: بله. گفتم فکر نمیکنید کارتان درست نبوده است؟ زن دوم گفت: نه! اگر شما هم بدانید که او چه روزگاری دارد، حتماً حق را به ما میدهید.