با رنگی بدون اسم: مجموعه داستان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
ده ها پرنده از لای سفیدی صدفهای قفل شدهاش به آسمان پر میکشند و چشمهای زیتونیاش در مشت زمستان دور میشوند. به آسمان نگاه میکند چند قوی سفید، آرام آرام به طرف تالاب کناری بالا میروند. سرش را از روی میز بر میدارد. چانهاش را به مشتهایش میدهد، چشمهایش را دستمال میکشد، رو به دو مردی که همراهش آمدهاند میکند: حالا چی رو باید خاک کنیم؟ مردها توی حیاط روی غلیظی چای آب میریزند. زن ها برای عکس بریدهای که به دیوار تکیه داده است، با صدای بلند مرثیه میخوانند.