عشقهای دروغین
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
آتش سرخ مشعل، صورتش رو چنان گلگون کرده بود که شرمندگیاش کمتر بشود. حتی صدای ضربان قلبش را واضحتر از آن چیزی که فکر میکرد، میشد شنید. میترسید که در برابر آن همه عشوه گری و طنازی، جانش را از دست بدهد. آخر مدتها بود که قلبش را باخته بود. مدتها بود که منتظر یک همچنین شبی بود، در اعماق وجودش، امیدی مثل یک چراغ روشن در قعر تاریکی سو سو میزد. آذر عاشق بود... اما نمیتوانست به زبان بیاورد، دلش پر بود از قصهی، غصهای پر رمز و راز، از یارش انار و دلتنگیهایش... غمش عمیق بود و مثل تنهاییهایش قدی بلند داشت، به بلندای یلدا...