روایت یک خودکشی
خودسرگذشتنامههای داستانی آمریکایی / داستانهای آمریکایی - قرن 21م.
آنها در امتداد ساحلی سراشیب که به دادت آنجا میرفتند، قدم میزدند و در سکوت دور شدند و به دماغه مجاور رسیدند. پدرش گفت فکر نمیکنم من بدونم بدون زن زندگی کنم. نمی گم اینجا بودن با تو عالی نیست، اما من همیشه دلم برای زندگی با زنها تنگه. نمی تونم به زنها فکر نکنم. نمی دونم چه مرگمِ. نمی دونم چطور می شه وقتی اصلاً زنی اینجا نیست، این طوری فکر و ذکرم اسیرشون باشه. مثل این که ما اینجا اقیانوس و کوه و درخت داریم؛ اما در واقع، انگار هیچ اینجا نیست مگه اینکه من یک زن لعنتی کنارم داشته باشم.