دیلمزاد
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
اویس به همراه پدر، برای انهدام انبار مهمات دشمن، وارد جنگل میشوند. قبل از اجرای نقشه، پدر به اویس توصیه میکند در صورت دستگیری خود را جای چوپان راه گم کرده نشان دهد تا نجات یابد. پدر سعی دارد رازی را به اویس بگوید، اما فرصتی نمییابد. اویس و پدر به راهنمایی چوپانی به نام صیفالله انبار مهمات را منهدم میکنند و خود دستگیر میشوند. صیفاله که در ظاهر در خدمت دشمن است، وظیفة نگهبانی از اویس را عهددار میشود. سر پدر جلوی چشمان اویس بریده میشود و صیفالله در نهایت به عنوان منجی اویس وارد میشود و راز نیمهتمام پدر را فاش میکند.