یک زن
داستانهای انگلیسی - قرن 21م.
سالی با صدای خفهای التماس میکرد و با ترس از پیش بینی انفجار مشت، سرش را برگرداند؛ خیلی خوب میدانست که دنیا میتواند با انفجارهای نور جلوی چشمش و دردی کور کننده منفجر شود؛ با این حال، علی رغم وحشت و درد جانکاهی که در کمر و شکم اش احساس میکرد، تصمیم گرفت تسلیم خشم آتشین و درنده خویی ژوزف نشود. اگر در آستانه زایمان نبود، میپرید پشت نیمکت و آنجا پناه میگرفت. هر چند فرقی هم نمیکرد؛ وقتی ژوزف مشتهایش را بلند کرد و او هیچ دفاعی نداشت، به حکم غریزه پناه میگرفت. وقتی سالی مثل اغلب اوقات دولا میشد و از ترس خودش را خیس میکرد و نگران حرکت بعدی ژوزف بود، او از روی رضایت خنده ترسناکی سر میداد.