قصههای غریب
داستانهای کوتاه - مجموعهها - ادبیات کودکان و نوجوانان / داستانهای کودکان و نوجوانان
فرمتون ناتل سعی کرد بدون اینکه از فکر دیدن خالهای که قرار بود بیاید غافل شود، خواهرزاده او را هم تحویل بگیرد. حالا بیشتر از همیشه شک داشت که این دیدارهای رسمی با آدمهای کاملاً غریبه، کمکی به اعصاب خرابش بکند. وقتی داشت خودش را آماده سفر به این خلوتگاه روستایی میکرد، خواهرش گفته بود من که می دونم چه جوری می شه. می ری خودت رو اونجا حبس میکنی، با هیچ بنی بشری هم حرف نمیزنی، خودت را میخوری و اعصابت از این هم که هست بدتر می شه. باید بهت چند تا نامه بدم که ببری به همه آدمهایی که اونجا میشناسم بدی تا بهشون معرفیات کنم. بعضی هاشون تا جایی که یادمه آدمهای خیلی خوبی هستند...