یک روز خوش در پیک نیک
داستانهای ماجراجویانه / داستانهای اجتماعی / والدین و کودک - داستان
یک روز جمعه پدر و مادر چهارقلوها تصمیم گرفتند به پیکنیک بروند. پدر وسایل مورد نیاز را در صندوق عقب اتومبیل گذاشت و حرکت کردند. بچهها تمام طول راه دست زدند و شعر خواندند. وقتی به پارک رسیدند با دیدن جمعیتی که جمع شده بودند فکر شیطنت در مغزشان جرقه زد. توپشان را برداشتند و مشغول بازی شدند، اما از روی بدجنسی توپشان مدام با دیگران برخورد میکرد و فریاد و اعتراض همه را درمیآورد. همینطور که در حال خنده و تفریح و مردمآزاری بودند، چشمشان به ویلچر فردی افتاد. چهارقلوها بعد از این که ویلچر را با سرعت بالا به حال خودش رها کردند، خندیدند. ویلچر رفت تا این که بعد از به هم زدن بساط پیکنیک خود چهارقلوها در فاصلة دورتر متوقف شد. چهارقلوها از ترس رنگشان پریده بود. اما پدر خندهای کرد و گفت: «بچهها، فکر میکنم جمعة هفته بعد هم برای پیکنیک بد نباشد! به شرطی که این ماجرا درس عبرتی برای شما باشد». کتابچة حاضر از مجموعة «شیطونکها» است و برای کودکان دو گروه سنی «ب» و «ج» به نگارش درآمده است.