پایان یک ملودی
داستانهای فارسی - قرن 14
از زیر تور قرمز که روی سرم انداخته بودند، داشتم جمعیت رو نگاه میکردم. جمعیت زیادی دور و برم بودند. بین اون همه آدم، تنها کسی که روی اسب نشسته بود، من بودم. افسار اسب دست پسر عمه بود که من رو خواسته بود و حالا با غرور، من رو به خانهاش میبرد. نگاهش میکردم. با هر قدم شاباش بود و هلهله جمعیت.