بارون اومد
یکروز بارانی پسر کوچکی که با دیدن باران هیجانزده شده بود به حیاط میرود. مادرش که کنار اجاق ایستاده با شنیدن صدای خندههای پسر به حیاط میرود، او را به داخل میآورد و به او میگوید که چهطور وقتی دیروز هنگام باران در خیابان بوده چتر به همراه نداشته و مریض شده است. مادرش او را نصیحت میکند و میگوید که هیچگاه در باران بدون چتر بیرون نرود. داستان در قالب شعر بازگو شده است.