چشمان سیاه
«چشمان سیاه» روایتی است از مردی که اکنون همسرش به خانهای، که پدرش برای او به ارث گذاشته، رفته است؛ خانهای که در توصیف آن نوشته بود: شبیه به کلید آرزوهایمان در کوچه باغ است. زن به آنجا رفته بود تا به گذشتة خویش فکر کند و برای آیندهاش تصمیم بگیرد. برای مرد هم فرصت خوبی بود تا همین کار را انجام دهد. سرانجام نیز انتظار مرد برای بازگشت زن به سر آمده و آن دو زندگی خود را با افکار جدید از سر گرفتند.