باران که میبارد
داستانهای فارسی - قرن 14
بعد تو، عاجزترین و بیپناهترین آدمروی زمینم... باران که باریدن میگیرد، با عجله از کوچهها و خیابانها فرار میکنم... دزها و پنجرهها را میبندم، پردهها را میکشم، زیر پتویم مچاله میشوم، بالشم را محکم روی سرم میفشارم، خاطراتت را بی صدا ضجه میزنم... من میمانم و بارانی که انگار جز کوبیدن پشت پنجره اتاقم، جز ریختن خاطراتمان داخل تنهایی دلگیر من، جز عذاب دادنم، جز سرکوفت زدن تنهاییم، کار دیگری ندارد...