راز تنهایی من
«مینو»، بعد از مرگ مادرش، مدتی را با مادربزرگ، که او را عمه میخوانند، زندگی کرد تا پدرش بتواند سر کار برود، اما بعد از روبهراه شدن کارهای پدر، به رغم میل باطنی خود، به خانه بازگشت. خواهرش، فریبا، به اصرار پدر با مردی به نام «هوشنگ» ازدواج کرد و مینو و برادرش تنها شدند. پس از چندی مرگ پدر ضربۀ دیگری به روح و جسم خستۀ او زد. بعد از آن، او و برادرش زندگی خود را با عمه ادامه دادند. لجبازیها و دخالتهای محسن مانع از شرکت او در کلاسهای ادارۀ بهداشت و درمان محل سکونت برای تعلیم بهورزی شد. اما شانس به او رو آورد و در یکی از مهدهای محل سکونت خود مشغول به کار شد. او بعد از مدتی به یکی از خواستگارهای خود به نام «محمد» جواب مثبت داد و زندگی مشترک خود را آغاز کرد. اما ناتوانی جسمی محمد، آغاز دوبارۀ مشکلات برای او بود. با حل مشکل محمد آنها صاحب فرزندی شدند، اما این امر نه تنها از مشکلات آنها نکاست بلکه رفتار آشنایان از پیش بدتر شد، حتی رفتارهای محمد و مادرش نیز تغییر کرد و همین امر زندگی مینو را در مسیر دیگری قرار داد.