ترمینوس
در شهری بزرگ و پیشرفته، ناگهان هیولایی کریه در بوستانی ظاهر شده و شهروندان را به وحشت میاندازد. پلیس خیلی سریع وارد عمل شده و هیولای مخوف را دستگیر میکند. او در اعترافهای خویش نزد بازپرس ادعا میکند که انسانی بوده چونان دیگران، اما گویا به جاودانگی دچار شده و قرنهاست که به زندگی ادامه داده و هرگاه عملی زشت و ناپسند از اقوام و ملل گوناگون سرمیزند، آثار آن بر چهرۀ وی ظاهر شده و او هر روز بیش از پیش نازیبا و بدمنظر گردیده است. هیولا در عمر طولانی خویش بارها و بارها مورد توجه، لطف، خشم، غضب، و عتاب انسانها قرار گرفته و هربار زخمی برداشته است. او خود به طور دقیق نمیداند چگونه به مکانی میرسد و گذشت زمان را حس نمیکند. هیولا به انسانهای پیرامون خویش دربارۀ عادات و رفتارهای ناپسندشان هشدار میدهد و به ناگاه آنچنان سریع محو شده و در فضا پنهان میشود که گویا هرگز وجود نداشته است.