تکههای مرتعش جاندار از ایران
داستانهای فارسی - قرن 14
دنده را سنگین میکنم و از پیچ تند میکشم بالا. نفس ماشین در نمی آید. انگار هزار ساعت است دارم توی کوهستان میرانم. کوه سفیدپوشی رد میشود. از شانه و کوهی مخملتر از پیچ بعد. سر بلند میکنم و بعد خورشید سرخ چشمم را میزند. آفتابگیر را پایین میکشم و دستم را میچرخانم توی داشبورد دنبال عینک. سر که میچرخانم، راننده با صورت خونی از روبرو میگذرد و دستش روی بوق است هنوز. سرم را از ماشین بیرون میبرم و از جهت خلاف جاده، دور شدنش را نگاه میکنم که رد میشود و میرود و انگار در هزار توی کوهستان محو میشود.